معنی زبر و زرنگ

لغت نامه دهخدا

زبر زرنگ

زبر زرنگ. [زِ رُ زِ رَ] (ص مرکب) چابک و چالاک.


زبر و زرنگ

زبر و زرنگ. [زِ رُ زِ رَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) (در تداول) چست و چالاک. رجوع به زبرزرنگ شود.


زبر

زبر. [زِ] (ص) چیزی که در لمس با جزئی از بدن خشن احساس شود مثل پارچه ٔ زبر و چوب زبر و سنگ زبر. (ناظم الاطباء). دستی زبر. آردی زبر: سعد بووقاص با مرد انصاری خمر خوردند. پیش از تحریم خمر اما انصاری استخوان زبر گوسفند بر سعد ابووقاص زد و سر و روی او بشکست. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 219). || چابک و تنهابصورت ترکیب شده با زرنگ «زبر و زرنگ » استعمال میشود مثال: فلان آدم زبرو زرنگی است. (از فرهنگ نظام).

زبر. [زَ ب َرر] (اِ) زبر بمعنی بالا در ضرورت شعر، با تشدید راء آمده. (ولف):
هزار و چهل چوب و شمشیرداشت
که دیبا زبر و زره زیرداشت.
(شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2870).

زبر.[زَ ب َ] (ص، ق) بالا باشد که در مقابل پایین است وبه عربی فوق گویند. (برهان قاطع). پهلوی: هچ اپر مرکب از هچ (از) و اپر (ابر- بر) در پهلوی متأخر اژور «نیبرک 91» کردی ع: زبری (شدت، سخت). افغانی: زبر (بالا) بلوچی: زبر (قادر) «اسشق 651» طبری «جور» (بظهور واو - بالا) (نصاب طبری 267). گیلکی: جر. شهمیرزادی: جور. فارسی نیز «زور». (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بالا و فوق. مقابل زیر. (فرهنگ نظام) بالا. بلند. فوقانی. فوق. (ناظم الاطباء). بالا که ترجمه ٔ فوق است. (آنندراج). بالا که بتازیش فوق خوانند. (شرفنامه ٔ منیری):
بدینسان که جمشید خورشیدفر
ورا ناگهان کرد زیر و زبر.
فردوسی.
زبر چیست ای مهتر و زیر چیست
همان بیکران چیز و هم خوار کیست.
فردوسی.
همانست کز تور و سلم دلیر
زبر شد جهان آن کجا بود زیر.
فردوسی.
یکی از نهایتهای عمیق را زیر نام است و دیگری را زبر. (التفهیم بیرونی).
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر تو بقدر از همه عالم زبری.
فرخی.
تا آفتاب سرخ چو زرین سپر بود
تا خاک زیر گردد و گردون زبر بود.
منوچهری.
و شب و روز برو دو قفل باشد زیر و زبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116).
زبر باز بهرام و برجیس و باز
زحل آنکه تخم بلا و جفاست.
ناصرخسرو.
و چرخ مهین است کیهان زبر
که چرخ مهین معدن برجهاست.
ناصرخسرو.
خانه ٔ اندوه را زیر و زبر کن همی
زانکه بطبع ونهاد، زیر و زبر شد جهان.
مسعودسعد.
ز آنچه اول که بودی اندر خاک
زیر بودی، کنون زبر باشد.
مسعودسعد.
چه سود ازین سخن چون نگار و شعر چو در
چو مایه محنت گشتیم، هر دو زیر و زبر.
مسعودسعد.
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است.
خاقانی.
این نبینی که بر سر خرمن
دانه بر زیر و کاه بر زبر است.
خاقانی.
از زبر سیل بزیر آید و سیلاب شما
گرچه زیر است رهش سوی زبر بگشائید.
خاقانی.
در گردش روزگار دیر است
کآتش زبر است و آب زیر است.
نظامی.
- زبرآب، پرده که بر روی آب را کد است.
(ناظم الاطباء).
- زبرپوش، لباس که بالای لباسها پوشند و آنرا برای خواب به رو کشند. (فرهنگ نظام). رجوع به «زیرپوش » شود.
- زبر تنگ، تنگ بالائی دوم حیوان سواری و باری. (فرهنگ نظام).
- زبر دادن، مفتوح خواندن.
- زبردست، مقابل زیردست. مرد صاحب قوت و قدرت و زورمند. (از آنندراج).
- || صدر و بالای مسند. (آنندراج).
- زبردستی، ظلم و تعدی و زور و ستم. (از ناظم الاطباء).
- زبر زیر، زیر زبرشدن. زبر زیر کردن. زبر و زیر.
- زبری، ظلم و ستم. (ناظم الاطباء).
- زبرین، منسوب به زبر. رجوع به هریک از ترکیبات فوق در این لغت نامه شود.
|| بالاتر. عالی تر. برتر. والاتر:
چو چارعنصر اندر جهان تصرف باد
کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست.
سوزنی.
ای به نسبت بتر از استر و استر ز توبه ْ
وی بدانش بفرود از خر وخر از تو زبر.
سوزنی.
بجاه صدر زبردستی است و اسم ترا
چنانکه دست کس از دست تو زبر نبود.
سوزنی.
|| بر و علی. (ناظم الاطباء). روی ِ. بالاِی. ترجمه ٔ علی (به معنی حرفی، حرف استعلاء): دیگر روز بهرام سیاوشان برخاست و زره اندر پوشید و بر زبر وی صدره ٔ چوگانی برگرفت که بمدائن شود. (ترجمه ٔ بلعمی تاریخ طبری). گروهی زبر فلک هشتم، فلکی دیدند نهم، آرمیده و بی حرکت. (التفهیم بیرونی). فلکها هشت گوی اند یک بر دیگرپیچیده... و کره ٔ دوم که زبر کره ٔ قمر است آن عطارداست. (التفهیم بیرونی). و زبر این همه گویی است ستارگان بیابانی را. (التفهیم بیرونی). نواخت امیر مسعود از حد گذشت... از نان دادن و زبر همگان نشانیدن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137).
حجت زبر گنج برنشسته
جان کرده منقا و دل مصفا.
ناصرخسرو.
از پس من غم است و پیش غمست
زبر من غم است و زیر غم است.
مسعودسعد.
زیر و زبر عالم بهرطلب است ار نی
تنگا که زمینستی، لنگا که زمانستی.
سنائی.
زبر آن گرمی و گرانی شکم مادر و زیر او انواع تاریکی و تنگی. (کلیله و دمنه).
گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک
بر زبر تخت احترام برآمد.
خاقانی.
زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون
بی تو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر.
خاقانی.
یوسف تو تا زبر چاه بود
مصر الهیش نظرگاه بود.
نظامی.
نگه کردم از زیر تحت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل بزر.
سعدی (بوستان).
- بر زبر، بالادست. روی دست. مقدم. پیشتر: کدام ابله بود احمق تر از آنک بر زبر استاد دکان گیرد. (کیمیای سعادت). روزی [یعقوب بن اسحاق کندی] پیش مأمون درآمد و بر زبردست یکی از ائمه ٔ اسلام نشست آن امام گفت: تو مردی ذمی باشی چرا بر زبر ائمه ٔ اسلام نشینی. (چهار مقاله ص 55). || (اِ) حرکتی که بالای حرف گذاشته میشود و نام عربیش فتحه و نصب است و این معنی مأخوذ از معنی اول است. (فرهنگ نظام). حرکت فتحه را نیز گفته اند. (برهان قاطع):
چون گشت هوا تافته ازآتش حمله
جزسایه ٔ تیغ تو نباشد زبر فتح.
مسعودسعد.
- زبرپوش، بالاپوش و لحاف را نیز گویند. (آنندراج).

زبر. [زَ] (اِخ) جد قاضی ابومحمدعبداﷲبن احمد...بن عبدالرحمن بن زبر زبری. (تاج العروس). رجوع به انساب سمعانی و زبری در این لغت نامه شود.

زبر. [زَ] (ع ص) قوی. (منتهی الارب). نیرومند و سخت. (المنجد) (متن اللغه). سخت. (دهار). نیرومند و شدید از مردان را گویند و این کلمه مکبرزُبَیر است. و در حدیث صفیه دختر عبدالمطلب آمده:
کیف وجدت زبرا، اَ اَقطا و تمرا.
او مشمعلاً صقرا.
(تاج العروس).
و ابن اثیر آرد: زبر مکبر زبیر است بمعنی قوی شدید و در حدیث صفیه دختر عبدالمطلب آمده: کیف وجدت زبرا... مقصود صفیه پرسش است از حال فرزند خود زبیر که او را زبر خوانده: آیا او را مانند خوردنیها ضعیف یافتی یا همچون صقر، قوی و جان شکار. (از نهایه ٔ ابن اثیر). || (اِ) سنگریزه. (منتهی الارب). سنگ (حجاره). (المنجد) (تاج العروس). || مجازاً، عقل. (منتهی الارب) (محیط المحیط). عقل که امر و نهی میکند. (المنجد). عقل. (دهار). عقل و بدین معنی درحدیث اهل آتش آمده: «وعد منهم من لازبر له ». یعنی آنکه عقلی ندارد تا او را امر و نهی کند. (اقرب الموارد). خرد، یقال: ما به زبر؛ ای عقل. (مهذب الاسماء). مجازاً بمعنی عقل آمده. (متن اللغه). || مجازاً، عزیمه. (دهار). رای. (تاج العروس) (متن اللغه). «ما له زبر»؛ یعنی رای ندارد و بگفته ای یعنی عقل و تماسک ندارد. زبر در اصل مصدر است و این جمله مثل است همانگونه که گویند ما له جول. و در حدیث است: الفقیر الذی لازبر له یعتمد علیه، یعنی لاعقل له. (تاج العروس). ما له زبر؛ یعنی او را رأی نیست و بگفته ای یعنی او را تماسک و عقل نیست و زبر در اصل مصدر است و در مثال مزبور بمعنی عقل بکار رفته همانگونه که گویند ما له جول. ابوالهیثم گوید: مردی را که عقل و رای دارد گویند له زبر و جول و همچنین گویند لازبر و لاجول و در حدیث اهل دوزخ است: «وعد منهم الضعیف الذی لازبر له » یعنی آنکه عقلی ندارد تا او را زبرکند و بازدارد از اقدام به چیزهای ناشایسته. (از لسان العرب). || سخن. (منتهی الارب) (المنجد) (اقرب الموارد). در قاموس و همه ٔ اصول، زبر بمعنی کلام آمده اما شاهدی برای آن بدست نیامد. (تاج العروس). || ابن احمر زبر را در این بیت استعاره بمعنی باد آورده:
ولهت علیه کل معصفه
هوجاء لیس للبّها زبر.
مقصود وی بیان انحراف بادها و مستقیم نبودن مسیر وزش آنها است. (از لسان العرب) (تاج العروس). || مولدین زبر و زَبرَه را بمعنی ذَکَر می آرند. (محیط المحیط).


زرنگ

زرنگ. [زَ رَ] (اِ) نام درختی است کوهی و آن بسیار محکم و سخت می باشد. و از آن تیر، نیزه، حنای زین و امثال آن سازند. گویند آتش آن قریب به چهل شبانه روز «؟» بماند. (برهان) (ازانجمن آرا) (از آنندراج). درختی است کوهی که اگر آتش آن ضبط کنند، مدتی بماند و تیر و زین و گوی از چوب آن سازند. (فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری). نام درختی بزرگ و بسیار محکم و سخت. (ناظم الاطباء). درختی است بغایت سخت که در کوه باشد و هیچ ثمر ندارد و هیزم را شاید و چون آتش او در خاک پوشند مدت ده پانزده روز بماند. (اوبهی). درختی است کوهی که بار نیاورد و هیزم سازند و اگر آتش آن در خاک بپوشند ده روز بماند بلکه بیشتر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 262):
چنان بگیرم گر دوست بار من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ ز گال.
منجیک (از لغت فرس اسدی ایضاً).
آفرین زآن مرکب شبدیزرنگ رخش رو
آنکه روز جنگ بر پشتش نهد زین زرنگ.
منوچهری.
وآنگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو
سر [فرو] کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ.
حکیم غمناک (فرهنگ اسدی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
به چوگان چوبرداشت گوی زرنگ
ز بیمش بگردد رخ مه ز رنگ.
اسدی (از فرهنگ رشیدی).
نوش خواهی همی ز شاخ کبست
عود جوئی همی ز بیخ زرنگ.
مسعودسعد.
همیشه تا نرود بر سپهر چشمه ٔ آب
همیشه تا نبود چون ستاره چوب زرنگ.
ازرقی (یادداشت ایضاً).
ای کردگار دوزخ تفسیده ٔ ترا
از آدمی و سنگ بود هیزم و زرنگ.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رخ عدوت چو نارنگ زرد و آژده باد
به سوزنی که نه آتش گدازد و نه زرنگ.
ظهیر فاریابی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| زرشک را نیز گویند که انبرباریس باشد. (برهان) زرشک. (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). زرشک. امبرباریس. (ناظم الاطباء). زرشک را گویند و آن را زراج و زرک نیز نامند و به تازی انبرباریس خوانند. (جهانگیری):
تا در خیال خانه ٔ صدرنگ آرزو
خرمای تر ندارد کس از زرنگ چشم.
سیف اسفرنگ (از جهانگیری).
|| خردل. (ازبرهان) (از فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). تخم خردل. (ناظم الاطباء). || زردچوبه. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در فرهنگ بمعنی زردچوبه و بمعنی زرشک و در ادات بمعنی خردل گفته و این هر سه معنی محتاج شاهد است، لیکن مؤید معنی زردچوبه. عمید لومکی در بحث بنگ و شراب گوید... (فرهنگ رشیدی):
زیر برگ اندر، آب پنداری
همچو در زیر روی زرد، زرنگ.
فرخی.
از خون کشته روی شجاعت شود زرنگ.
رضی الدین نیشابوری (از جهانگیری).
دروصف لعل و سبز به مدحت عمید کرد
رخسار حاسد تو همه زرد چون زرنگ.
عمید لومکی (از فرهنگ رشیدی).
|| سر کوه. و قله ٔ کوه را هم گفته اند. (برهان). سر کوه. (جهانگیری). قله ٔ کوه. (ناظم الاطباء). || گله و ایلخی اسبان. (برهان). گله ٔ اسبان. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). گله ٔ و رمه ٔ اسبان. (انجمن آرا) (آنندراج):
همی تا به کابل بیامد زرنگ
فسیله همی تاخت از رنگ رنگ.
فردوسی (از فرهنگ رشیدی و انجمن آرا).
زمین از تک و پوی گام زرنگ
چو ماهی فروشد به کام نهنگ.
اسدی (از جهانگیری).
|| (ص) بمعنی نو هم هست که نقیض کهنه باشد. (برهان). نو. (انجمن آرا) (آنندراج). نو. ضدّ کهنه. (ناظم الاطباء). چیزی نو. (فرهنگ رشیدی):
عید شد دیگر که آن دلدار شنگ
بهر کشتن جامه ها پوشد زرنگ.
ابوالمؤید (از انجمن آرا).
|| (اِ) زردآب گل کاویشه را نیز گویند. (برهان). مصحف زرتک. (حاشیه ٔ برهان چ معین). عصیر گل کافشه. (ناظم الاطباء). زردآب گل کاژیره. (جهانگیری). || گل زردی که در رنگرزی استعمال می کنند. || دوزخ. جهنم. (ناظم الاطباء). || یخ بود که در زمستان از ناودان آویخته بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 307) (از اوبهی). || (ص) چست. چابک. جلدکار. تیزفهم. زیرک. (ناظم الاطباء). چالاک در کار. کاردان. چابک. زیرک. جلد. کاربر. باهوش. چست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || محیل. گربز. (یادداشت ایضاً).

زرنگ. [زَ / زُ رَ] (اِ) رمه و ایلخی اسبان. (ناظم الاطباء) (از برهان) (ازفرهنگ رشیدی). رجوع به ماده ٔ قبل (معنی ششم) شود.

زرنگ. [زَ رَ] (اِخ) نام شهری است که حاکم نشین سیستان بوده. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). شهری است از سیستان بناکرده ٔگرشاسب. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج):... و آنرا زره نیز گویند به تقدیم زاء بر راء بوزن گره و بحیره سیستان را بنام شهر زره و آب زره خوانده... (انجمن آرا) (آنندراج). در قدیم «زرنکه » (درنژینه) بعدها «سکستنه » سجستان، سیستان شده و آن شامل حوضه ٔ سفلای رود هلمند، شاید تا زمین داور می شد... معرب آن زرنج است و بجای آن زاهدان کنونی است و خرابه های زرنگ هنوز در آنجا دیده می شود. حاکم بصره سرداری بنام عبدالرحمن بن سمره را مأمور حمله به سیستان کرد و اوزرنج را در حصار گرفت و تسخیر کرد. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به دایره المعارف اسلام شود. نام قدیم آن (سیستان) زرنگ بود پس از مهاجرت سکه ها... در زمان فرهاد دوم اشکانی (136- 128 ق.م.) و اردوان دوم (127- 124 ق.م.) به طرف جنوب گروهی از آنان در زرنگ مستقر شدند. از این زمان زرنگ بنام آنان سکستان خوانده شد. (از فرهنگ فارسی معین ج 5). قصبه ٔ سیستان است شهری با حصار است و پیرامن او خندق است که آبش هم از وی برآید و اندر خانه های وی آب روانست و شهر او را پنج در است از آهن و ربض او باره دارد و او را سیزده در است و گرمسیر است. (حدود العالم):
آنکه برکند به یک حمله در قلعه ٔ تاغ
وآنکه بگشاد بیک تیر در ارگ زرنگ.
فرخی.
هزار باره گرفته ست به ز باره ٔ ارگ
هزار شهر گشاده ست به ز شهر زرنگ.
فرخی.
دو بهره ابر پشت پیلان جنگ
فرستاد تا سوی شهر زرنگ.
اسدی (از فرهنگ رشیدی وانجمن آرا).
رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1452، 1571، 1596، 1609، 1610، 1656 و ج 3 ص 2008، 2083، 1993، 2190، 2189، 2187، 2214، 2223، 2231، 2258، 2261، 2263، مزدیسنا ص 212 و 427، یسنا ص 61، تاریخ سیستان و ایران در زمان ساسانیان شود.

فارسی به انگلیسی

زبر و زرنگ‌

Hotshot, Rough-And-Ready, Tomboy, Twee

فرهنگ عمید

زبر و زرنگ

چابک و زیرک، چست و چالاک،


زرنگ

درختی کوهی با چوبی سخت و محکم که از آن تیر و نیزه و مانند آن می‌ساختند، گز: چنان بگریم اگر دوست بار من ندهد / که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال (منجیک: شاعران بی‌دیوان: ۲۳۷)،

فرهنگ عوامانه

زبر و زرنگ

آدم چابک و دانا را گویند.

حل جدول

زبر و زرنگ

آدم چابک و دانا.

آدم چابک و دانا

معادل ابجد

زبر و زرنگ

492

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری